در آن هنگام كه خداوند انسان را آفريد، رازی در قلب او نهاد و نياز به پيدايش آمد.
نيازعشق، قلب انسان را فشرد ، شرم در چشمانش موج زد و نگاهش را به پايين انداخت تا اين راز را در قلب خود نگاه دارد.
شرح حکایت:
در آن هنگام كه خداوند انسان را آفريد، رازی در قلب او نهاد و نياز به پيدايش آمد.
در آن هنگام كه خداوند انسان را آفريد، رازی در قلب او نهاد و نياز به پيدايش آمد.
نيازعشق، قلب انسان را فشرد ، شرم در چشمانش موج زد و نگاهش را به پايين انداخت تا اين راز را در قلب خود نگاه دارد.
هرچه گذشت و انسان بيشتر حكمت دانست، راز در رگ هاي اوبیشترجاری شد و در آن لحظه كه تمام وجودش رافرا گرفت ، نياز به سرانگشتان دستش تاخت كه دستانش را به سمت يگانه معشوق بالا برد، درآن حال حُزن اورافراگرفت ووجودش تهي گشت.
با حضور حُزن ستايش و نيايش انسان از ملائك برتري يافت. ملائك بدور او گرد آمدند تا شاهد اين لحظه ملكوتي باشند ودراین لحظه بود که نواي راز و نياز عاشق و معشوق در كائنات طنين انداخت.
انسان عاشق اسطوره نياز است و مي داند كه تنها اين جهان زمان راز و نياز در خلوت و تنهايي با خداست وتنها خداست که معشوق بی نیاز عاشقان بی شمار است.